انشا ادبی با موضوع زمستان و بهار
کول بار دگر بار دارد بسته می شود. زمستان به آرامی رخت می بندد. زمستان! زمستانی که نیامده رفت! زمستانی که تا همین دیروز جوان بود امروز مو هایش رنگ میراثش برف شده است. زمستان وداع تلخ آخرش را این روز ها می گوید با آنکه هر سال با غرور وارد می شود و یلدا او را بر عالم و آدم معرفی می کند.
ادامه انشا در بخش ادامه مطلب
کول بار دگر بار دارد بسته می شود. زمستان به آرامی رخت می بندد. زمستان! زمستانی که نیامده رفت! زمستانی که تا همین دیروز جوان بود امروز مو هایش رنگ میراثش برف شده است. زمستان وداع تلخ آخرش را این روز ها می گوید با آنکه هر سال با غرور وارد می شود و یلدا او را بر عالم و آدم معرفی می کند.
شاید زمستان دیگر پیر شده است و توان برف را ندارد. شاید از دستمان ناراحت است! شاید زمستان قصد ریا ندارد ! شاید ها بی شمارند! اما افسوس که جواب ها انگشت شمار اند.
زمستان با ما قهر کرده است ؛ از دست ما انسان های ماشینی خسته است. شاید دنیا را برای زمستان زیادی گرم کرده ایم تا گرم شود اما ما او را سوزاندیم. ما زمستان را از خود دلخور کردیم. شاید زمستان از پیش ما رفته باشد اما ...
زمستان خواهد رفت و بهار او را از ذهن ما هم فراری خواهد داد. بهار آنقدر سیاهه ی لشکر دارد که زمستان بی کس مقابل آن ها کم می آورد و می رود پیش خدا و خدا او را یک سال دلداری می دهد تا دوباره پیش ما برگردد. بهار هم که ظاهرا آمده است تا بماند!
بهار سوار بر اسب سفید خود با لشکری از سرسبزی و زیبایی و آرامش و نسیم و گل های زیبا می آید. نسیم به آرامی می وزد و رایحه ی گل را پخش می کند. عطر گل برای درخت چون می است. تا رایحه ی گل به مشام درخت می رسد، درخت و نسیم با هم به رقص زیبای بهاری خود در می آیند و آرامش را در طبیعت بهار دو چندان می کنند. ابر هم که گویی گوش به زنگ است تا بهار صدایش کند. بهار با پیک نسیم صدایش را به ابر های دور می رساند و ابر ها همه می آیند! همه!
ابر ها می آیند و اولین عیدانه هایشان را بر گل و برگ و درخت و سبزه و خاک اهدا می کنند. ابر از خوشحالی اشک شوق می ریزد. ریز قطره های باران که از چشم های ابر می آیند ، در راه فقط می خندند. گاه صدای قهقهه شان را می توان به وضوع شنید. ریز قطره های باران به خاک که می خورند سبزه و گل می شوند . به درخت می خورند و برگ می شوند و به برگ می خورند و شبنم می شوند.
قطره های باران به آرامی درخت را از خواب شیرینش بیدار می کنند و درخت هم برگ هایش را به نسیم و باد و باران هدیه می کند و همه جا سرسبز و پاک و زیبا می شود! همه جا!
بهار می آید و عالم و آدم را شاد می کند تا روزی که با افتخار به خواب ابدی فرو رود. تا روزی که میراثش را به فرزند گرم منش خود تابستان باقی بگذارد و باز هم بهار می آید!
اقای مهران بسیااااااااااااااااااررررررررررعاااااالللیییی خیلی ممنون منم ۱۶سالمه ونویسندم