متن ادبی با موضوع عید نوروز
تولد زمین بود و نوروز سیزده روز میهمانش بود و این روز ها داست با زمین و زمینیان وداع می گفت و یادگاری ها و سوغاتی هایش را هم باقی می گذاشت؛ باز هم مثل همیشه نوروز کوله باری از شکوفه و گل و سبزی به زمین هدیه کرده بود. روز آخر به اسم هدایای نوروز در آمده بود و همه به دنبال ذره ای سرسبزی بودند تا به طبیعت سلام کنند و با نوروز وداع. مزرعه از همیشه سرسبز تر بود و سکوت در آن فریاد می زد. گل ها هم به سرسبزی بهار و ملایمت نسیم بهاری سلام می گفتند و نسیم هم در جواب از خوشحالی سبزه ها را می رقصاند. ابر ها هم در حسرت دیدن سوغاتی های نوروز بودند و مهر بهار در دل هایشان بود. معلوم بود که بعد از نه ماه انتظار دلتنگ بهار بودند و قطره قطره به زمین می آمدند و کنار گل ها و سرسبزی ها می نشستند.
خورشید در آمده بود و به تنم گرمی می داد ولی رنگ و رویم دیگر آن زیبایی قبل را نداشت و تنم پر از زخم تیغ و چاقو بود. باز هم خانواده ای کمر سکوت حاکم بر باغ را شکستند و با سر و صدای خود سوغاتی های نوروز را سرزنده تر کردند. آنها هم از رقص نسیم و شادابی خورشید لذت می بردند. لبخند به لب داشتند ، بساطشان را روی زمین پهن کردند. در طول عمرم آدم های زیادی ندیده بودم و نمی دانستم که دقیقا درون آدم ها چیست ولی همیشه از آنها بدم می آمد؛ چون از کودکی و جوانیم که آفتاب در لا به لای شاخه هایم بازی می کرد بعضی آدم ها می آمدند و روی تنم یادگاری می نوشتند و همیشه هم می گفتند : یک درخت گردو دیگر چه ارزشی دارد؟!
پس بیایید با طبیعت مهربان باشیم . بیایید آنگونه باشیم که سوغاتی های نوروز از ما نرنجند!
و این بود انشای من