خاطره نویسی طنز در عید نوروز
این نمونه ادبی ، مثالی از خاطره نویسی طنز و لطیفی است که خواننده را همراه با نویسنده با خاطراتی شیرین همراه می گرداند. این نمونه را در نوروز سال 90 نوشتم و ماجرا هایی از نوروز 90 را زنده می کند که امیدوارم مورد پسند قرار بگیرد.
نوروز آمد و با خود بوی حیات آورد و زمستان وداع خود را پس از خودنمایی آخرش، زمزمه کرد. خانه ها از همیشه منظم تر و مرتب ترا ند و لباس ها و وسایل نو برق می زنند. ماهی های سرخ و سیاه دور تنگ های شیشه ای خود می چرخند و خیلی هایشان هم قبل از تحویل سال می میرند خانه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها امروز غوغاست و عیدی ها خود نمایی می کنند. خیلی ها در مسافرت اند و خیلی ها مانند من همین جا در شهر خود مانده اند.
به راستی عید امسال مانند همیشه شاداب و زیبا نیست، انگار شهر از قبل سوت و کور تر است و لذت قدیم را ندارد. امسال اولین سالی است که در خانه ی خود هفت سین داریم ، هفت سینی که در آن به جای سمنو و سنجد، سوسیس و سیب زمینی قرار داده ایم و بر خلاف آنان که هفت سین را روی سفره می چینند ما روی کابینت چوبی چیده ایم؛ خوب چه اشکالی دارد سال بعد ابتکار به خرج می دهیم و در جایی مثل داخل آکواریم یا روی هوا یا روی پشت بام هفت سین می چینیم و سعی می کنیم به جای سوسیس و سیب زمینی چیز های دیگری بچینیم مثل مارک های سونی اریکسون و سونی و ساسونگ و ... بالاخره مدرن تر یا به قول بعضی ها با کلاس تر است.
این روز ها مجری های تلویزیون و رادیو تا حد مرگ خود را برای شاداب تر شدن برنامه هایشان آزار می دهند و بعضی هایشان نزدیک است کار دست خودشان بدهند و از آن بدتر بعضی هایشان دارند خود را پاره می کنند. آفتاب صبح همه را می آزارد و دید و بازدید ها امروز شروع می شوند. امروز خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگم شلوغ است و همه قبل از آفتاب بیدار شده اند و مثل آبی که از آبشار می ریزد به خانه ی آنها ریخته اند. البته نوروز بهانه ای هم برای شناخت سلیقه هاست چون در آن پر خوری ها و علاقه های فک و فامیل را نسبت به آجیل و میوه و شیرینی های مختلف می فهمیم.
تا ظهر دید و بازدید مادر بزرگ ها و پدربزرگ ها تمام می شود و بعد از آن تازه دید و بازدید مادر و پدر مادربزرگ و پدر بزرگ آغاز می شود و جالب اینجاست که اگر هر کدام از این ها در قید حیات نبودند همه به زیارت قبر آنها می روند پس دوباره تمام فک و فامیل مثل دانه های گندم به قبرستان می ریزند وآنجا را آباد می کنند و آنقدر از قبر فلانی به قبرآن یکی می روند که مرده ها از مردنشان پشیمان می شوند و افسوس می خورند که چرا این ها در گورستان رژه ی نظامی می روند. البته مشکل بزرگی که وجود دارد این است که آمدن به سر خاک شخصی به اندازه ی آمدن به خانه اش لذت ندارد چون قبرستان در زمان عید تنها نقطه ای از ایران است که آجیل و شیرینی و شکلات ندارد (قابل توجه افرادی که سرشان برود ، ناهار و شامشان نمی رود) البته خیلی ها بر روی قبر مرده هایشان هفت سین گذاشته اند و میت بیچاره را در قبر هم ول نمی کنند. خب مقداری از فضای گورستان و میت خارج می شویم و باز هم طبق معمول می افتیم به فکر آن که ناهار چه درست کنیم طبق معمول هر کس یک ساز می زند و هر کس یک جور غذا می خواهد و باز هم ما می مانیم در جست و جوی فست فود و به هر دری می زنیم به در بسته می خوریم و در آخر یک غذا خوری در کوچه و پس کوچه پیدا می شود که برای غذا هایش سالگرد گرفته است و غذا هایش را از یک سال پیش درست کرده و از آن موقع هیچ کس آنها را نخریده و در آخر چاره ای نمی یابیم و مجبوریم همان غذا ها را در سالگرد یا بهتر است بگویم در نو عیدشان می خوریم!
عصر هم که به بطالت می گذرد و شب فرا می رسد، شبی که مهمان ها برای اولین بار در سال نو مثل آبشار به خانه ما می ریزند و با خود شادی و سر و صدا می آورند و من هم مثل مرداب فقط می بینم بچه ها چه بلایی سر اتاق های خانه می آورند و آن همه زحمت های خانه تکانی به خاطر موجوداتی نیم وجبی از بین می روند و خانه ی ما از حالت سکونی به حالت باغ وحش تبدیل می شود و ما در خود می جوشیم. ولی به راستی چه زیباست روز های اول سال ای کاش هر ماه یک بار تحویل سال داشتیم در آن صورت هر ماه 15 روز مدرسه می رفتیم ولی در عوض مجبور بودیم روز های خوش تابستان را هم در مدرسه بگذرانیم و یک سال تحصیلی تمام نشده به مقطع دیگر برویم
شب به را حتی گذشت و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دادند و روز دوم آغاز شد و طبق معمول جلوی در خانه ی یکی می رفتیم و برای گذشتن از در صد بار تعارف می کردیم و متاسفانه همه ی خانه ها دست کم دو یا سه در را داشتند و بالاخره بعد از 20 با تعارف داخل خانه می شدیم و طبق معمول آنجا دهان ما را با گاو صندوق اشتباه می گرفتند و هر جور خوردنی و آجیل که داشتند داخل آن می ریختند و خیلی هم اگر با انصاف بودند دست در جیب خود می کردند و به بچه ها عیدی می دادند و وقتی زنگ در دوباره به صدا در می آمد همه بلند می شدند و سیلی از جمعیت به بیرون خانه جاری می شد انگار بعد از دو زنگ ریاضی متوالی زنگ تفریح را زده اند و همه مثل جت به بیرون می پرند.
تا عصر همان گونه گذشت و در عصر باز هم خطر را از بیخ گوش خود گذراندیم و خدارا شکر پی ریزی ساختمان دارای قوت کافی برای تحمل لشکری از میهمانان شامل پدر بزرگ و مادر بزرگ و خاله و دایی و زندایی و دختر و پسر خاله ها و ... بود و پس از مدتی شب به زور به اتمام رسید و دوباره وداع با روز دوم ، روز سوم را می خواند که دقیقا مانند روز دوم بود انگار در تقویم زندگی ما بین روز دو و سوم
آیینه ای نهاده اند. روز سوم هم صبح شاداب می رویم و خسته و کوفته مانند لشکر شکست خورده ای باز می گردیم و جنازه ی یکی از ماهی های قرمز را روی آب نرسیده به در خانه می بینیم و پس از فرستادن فاتحه به ادامه ی زندگی می پردازیم. باز هم برای سومین بار شبی می رسد که شروعش را می بینیم و پایانش با خداست! ولی من در شب خواب نمره های صفری را می دیدم که آقای عزیزی در دفتر نمره اش جلوی اسم من می چید و بالا خره با همان کابوس از خواب بیدار شدم.
چهارمین صبح سال نو هم آغاز می شود و حکایت ما در آن روز ماجرای خاله بازی است که 24 ساعته از خانه ی این خاله به خانه ی آن خاله می رفتیم در هر جا که می رسیدیم آجیل ها و شیرینی ها را جلویمان می چیدند و زمانی که می گفتیم دیگر نمی توانم بخورم به اجبار به هر کس آجیل می خوراندند و در آخر هم مثل همیشه به خانه باز می گشتیم و برای اولین بار خانه ما طعم یک میهمانی عادی به دور از به هم ریختن هر چیز چشید و باز هم خورشید وداع خود را با زمینیان زمزمه کرد و ماه چون نوروز با سلام آمد و ساعت دو نیمه شب بالاخره خواب به چشمانم آمد.
باز هم روزی دیگر آغاز شد که دلتنگی های مدرسه و موارد انضباطی و جلوی دفتر ایستادن به قلبم می آید ولی دیگر من مانده ام و فیلم ها و سریال های جعبه ی جادویی تلویزیون که هر کدام در هر شبکه ده بار تکرار می شود. به راستی تلویزیون در ایام نوروز خستگی ناپذیر است و یک نفس هر چه که دارد پخش می کند. پس جلوی تلویزیون می نشینم و یک ظرف پر از آجیل که گل سرسبدش هم تخمه است جلویم است و اطرافیان هم که می بینند من از پس آن ظرف آجیل بر نمی آیم می آیند و کمکم می کنند و بدین وسیله آجیل عید نصف می شود و یک ساعت بعد نصف باقی مانده هم نصف می شود و این روز هم همینگونه می گذرد در آخر هم که می بینیم غلبه ی آجیل ها شکسته نمی شود در یک کیسه می گذارمش و نگه می دارم برای سیزده به در که در آن زمان از خاله ها و عمه ها و دایی ها و عمو ها کمک بگیرم تا شاید آجیل ها تمام شود. خب مقداری از فضای خانه و آجیل ها خارج می شویم و به دور از هیچ هیاهویی می زنیم به جاده تا شاید کمی حال و هوایمان بهتر شود ولی دید و بازدید های عید در وسط جاده هم ولمان نمی کنند و قبل از سفر می رویم به تهران تا در آنجا آخرین دید و بازدید را هم انجام دهیم که مربوط به دایی بنده می باشد می رویم و بر آن می شویم که شام و خواب شبانه را هم در آنجا باشیم. باز هم روز از نو و روزی از نو! صبحانه آغاز می شود و در آنجا بود که من فهمیدم ساکنان تهران وعده های غذاییشان را به حدی رسمی می خورند که ببینید شاخ در می آورید! طوری که برای یک بازه ی زمانی مشخص تمام موجودی یخچال بر روی میز یا سفره اسباب کشی می کنند و بعد از اتمام وعده ی غذایی ،غذا ها مثل لشکر شکست خورده همه و همه نصف و نیمه وارد یخچال می شوند و ما باز هم وارد جاده می شویم و راه می افتیم به سمت قم. باز هم آفتاب کوله باری سنگین از گرما بر دوش زمین و زمینیان می آویزد و بعد از مدتی به قم می رسیم و تا ساعت دو ظهر سر گردانیم که در آن لحظه اتاقی در هتل آزاد می شود و من در آن همچنان با خودم کلنجار می روم. بعد از مدتی به سمت حرم راه می افتیم وارد حرم که می شوی بوی گلاب و رنگ کاشی ها و آیینه ها ی روی دیوار ها خودنمایی می کنند. مردم در آنجا از هر ملیتی که بودند از عرب تا ایرانی و از سیاه پوست تا سفید همه به عبادت مشغول بودند. به راستی زیارت ضریح حضرت معصومه غوغای در دل به پا می کرد و هیجان آن از جلوی دفتر ایستادن هم بیشتر بود. از حرم بیرون آمدیم و در روز بعد آماده می شویم تا راه بیفتیم . راه می افتیم و گرما ی آفتاب هر قدر که به زنجان نزدیک تر می شدیم مهربان تر و سبک تر می شد انگار آن آتش خشن خورشید هر لحظه دور تر می شد تا جایی که رسیدیم به زنجان باران گرفت و با تعجب دیدم که مردم در زنجان با کاپشن و اورکت می گردند ولی من که فکر می کردم هوای زنجان هم مثل قم گرم است با آستین کوتاه زیر باران قدم می زدم و مردم هم خنده شان گرفته بود. و اینگونه بود که چند روز گذشت تاسیزده به در رسید روزی که در آن همه کار و زندگی خود را رها می کنند و می روند و به سوغاتی های نوروز بعد از سفر یک ساله اش سلام می کنند و یک سین از سفره ی هفت سین به آب سپرده می شود و باد آن را با تمام دانه های گندمش از سویی به سوی دیگر می برد. باد می خندد و ابر می رقصد و مردم هم به شادی آنها شاد اند. زدیک ظهر بود که با همه ی فک و فامیل جمع شدیم و زدیم به دشت و جنگل و 20 کیلو متر دورتر از زنجان بند و بساطمان را در جایی پهن کردیم و مشغول ناهار خوردن شدیم. در آنجا کافی بود فقط نفس عمیقی بکشیم تا متحول شویم. بدن ها به هوای شهر عادت کرده و تا هوای پاک می بینند تعجب می کنند و به این دلیل بود که به طبیعت سلام نکرده برگشتیم و در خانه بود که اثرات انجام بازی فوتبال مشخص می شد که عبارت بود از خستگی و خواب آلودگی تا حد مرگ. قدری خواب باعث شد تا به خودم بیایم و ببینم که در این نوروز آنقدر که باید درس نخواندم فقط شیمی و ریاضی خواندم. خب حق دارم نوروز که وقت درس خواندن نیست و سپس شبی دگر می آید که دیگر تا لنگ ظهر خوابیدن را برای صبح بعد تعطیل می کند.
ای کاش که در سال نو غمی در دل ها نباشد ای کاش سلامتی گل سر سبد هفت سین ها باشد. نوروز تمام شد ولی یادگارش سال ها در یاد ها و قرن ها در خاطرات روی ورقه می ماند. باز مدرسه ها آغاز می شود و زندگی باز جریان می یابد.
و این بود انشای من
عالی بود ۲۰