ادبیات پارسی

بستری برای انتشار دلنوشته هایم

ادبیات پارسی

بستری برای انتشار دلنوشته هایم

در این بلاگ جلوه های زیبای ادبیات و اشعار پارسی را با متون و داستان های زیبای ادبی به نمایش خواهیم گذاشت.

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با موضوع «متن ادبی :: توصیف وقایع» ثبت شده است

۲۵
دی

این نمونه ادبی ، مثالی از خاطره نویسی طنز و لطیفی است که خواننده را همراه با نویسنده با خاطراتی شیرین همراه می گرداند. این نمونه را در نوروز سال 90 نوشتم و ماجرا هایی از نوروز 90 را زنده می کند که امیدوارم مورد پسند قرار بگیرد.

نوروز آمد و با خود بوی حیات آورد و زمستان وداع خود را پس از خودنمایی آخرش، زمزمه کرد. خانه ها از همیشه منظم تر و مرتب ترا ند و لباس ها و وسایل نو برق می زنند. ماهی های سرخ و سیاه دور تنگ های شیشه ای خود می چرخند و خیلی هایشان هم قبل از تحویل سال می میرند خانه ی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها امروز غوغاست و عیدی ها خود نمایی می کنند. خیلی ها در  مسافرت اند و خیلی ها مانند من همین جا در شهر خود مانده اند.
...
برای مشاهده ی ادامه ی متن به بخش ادامه مطلب مراجعه فرمایید
۲۳
دی

پاییز می آید و ماه مهر ، مهر مدرسه را بر روی قلب بچه ها مُهر می کند. مُهری استامپش خون است ! مدرسه دهان باز می کند و هر روز از ساعت 8 تا 2 ظهر چند صد دانش آموز را می بلعد. مدرسه ی ما 6 معده دارد که در اصل سه کلاس است که هر کدام الف و ب هستند. مدرسه ی ما مثل شهر بازی است و کلاس ها در آن نقش طونل وحشت و سالن امتحانات نقش بخش مرگ را در آن بازی می کند و حیاطش هم محیط نفس کشیدنی برای ماست بعد از شکنجه های امتحانی. در مدرسه سرایدار با یک چوب به کلفتی درخت چند هزار ساله ایستاده است. شایعه شده که آن چوب که دو سر هم دارد 1500 بار در آتش سیقل داده شده است ولی چگونه و با چه روشی اش را نمی دانم!! در دفتر همیشه مقابل دانش آموزان باز است و مقابل دفتر جای چند سوراخ سیاه که مربوط به خطا رفتن تیر از رگبار ناظم به سمت اعدامی های دیروز است که از قرار معلوم آرزوی مرگ مدیر و همه ی معلمان مدرسه را کرده بودند وجود دارد. مدرسه ی ما ازقرار معلوم همیشه بوی خون و باروت می دهد حتی در بهار که در آن بوی گل و شکوفه پراکنده است! و حتی در زمستان که سفیدی برف سیاهی دل ها را می پوشاند.  

۲۳
دی

از خواب که بیدار می شوی کل ماجرای فردایت جلوی چشمانت می آید. ناگاه خود را بیدار و هشیار می یابی. در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره ی سحری. با چشم هایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با بی میلی غذا را در دهان می گذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و عشق و حال بوده ای اما از امروز یک ماه  باید دلت را روزه سرا کنی. ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده می شود و همه و همه و همه این بار آماده اند.

اذان را که گفتند تمام روز آینده را اما با اندکی تخلص به یاد آوردم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی بود مانند دیدن.

از خواب که بیدار می شوی کل ماجرای فردایت جلوی چشمانت می آید. ناگاه خود را بیدار و هشیار می یابی. در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره ی سحری. با چشم هایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با بی میلی غذا را در دهان می گذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و عشق و حال بوده ای اما از امروز یک ماه  باید دلت را روزه سرا کنی. ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده می شود و همه و همه و همه این بار آماده اند.

اذان را که گفتند تمام روز آینده را اما با اندکی تخلص به یاد آوردم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی بود مانند دیدن.

صبح گراییده به ظهر ، از خواب بر می خیزم. تقریبا ساعت یازده ظهر است و من هیچ از روزه داری نمی دانم. هنوز گویی زندگی ام زندگی روز های عادی است. دقیقه ها و ثانیه ها مثل همیشه به سرعت می دوند و می روند و همه همانی هستند که بودند و تا ساعت دیگر نخواهند بود. سکوت زیبایی بر همه جا حاکم است ... بقیه انشا در ادامه مطلب